یاسمنیاسمن، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
حسينحسين، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

كوچولوهاي شيرين من

نی نی های نازم

عسلاي مامان ، وروجكاي اين روزا، ياسمن خط ميده حسين هم بدون فكر دنبالش ميدوه... من و بابايي هم قلبامون تند تند ميزنه كه نكنه طوريتون بشه توو بدو بدو كردناتون... ياسمن از اين ور اتاق ميدوه و حسين هم پشتش تند تند تاتي ميكنه ... ريسه ميرين از خنده...خوشحالم كه همديگه رو دارين ... احساس ميكنم شادي اي كه به هم ميدين بيشتر از شادي ايه كه اگه يدونه بودين من و بابايي بهتون ميداديم...گرونترين اسباب بازي هم فوقش مال 2 ساعته كه سرگرمتون كنه.... اما بازي با همديگه رو خيلي دوست دارين... فقط حسين خيلي كوچيكه نميتونه با ياسمن خيلي بازي كنه بيشتر آسيب ميبينه... خيلي وقت بود نيومده بودم سر بزنم و آپ كنم اخه ديگه...
7 آبان 1393

كاراي جديد دختري و پسري

ياسمن خانم اونقدر اين روزا شيرين زبون شدي كه حد نداره ... قند توو دلم آب ميشه حرف ميزني... يكم از كارات بگم البته بيشتر خرابكاري تا كار ...يه روز كه مهمون داشتيم دور از چشم من رفته بودي اتاق خواب و كرم وازلين رو كه خيلي چربه ماليده بودي به سر و موهات ....بعدش اومدي بيرون از اتاق كلي بهت خنديديم ... تا يه هفته مي بردمت حموم چربيهاي موهات نميرفت.... وقتي ميريم خونه مامان افسر ميري روو بالكن هرچي دم دستت باشه ميندازي توو حياط....يه روز ديدم كل اسباب بازي هاتو انداختي توو حياط ... بعدش رفتي سراغ ملحفه ها .... يكم بعدش چيزي پيدا نكرده بودي كل لباساي تنت رو  در آورده بودي انداختي توو حياط...اومدم ديدم لخت وايسادي توو بالكن دنبال يه چ...
29 تير 1393

عزیز دلم مادر

قشنگترینم، زییاترین حسم توو دنیا، بی نهایت با تو خوشبختم دختر نازم، مامان همیشه عاشقته و عاشقت میمونه... حس مادری رو هیچ جوری نمیشه توصیف کرد ففط باید بیایی و توو قلب من باشی ، باید بیایی و ببینی وقتی شبا از من یه ذره زودتر میخوابی چه قدر دلتنگت میشم ، تمام لحظات با تو بودن رو مدام مرور میکنم، قدر لحظه لحظه با تو بودن رو می دونم، خیلی خیلی دوستت دارم، بازیگوشیات رو،وقتایی که میگم بریم پارک از خوشحالی دور خونه میدویی .... تویی که به موتور قلب من روغن میزنی و میگی بچرخ ... تویی که تموم بهونه ی منی بهونه نفس کشیدنم.... ...
31 ارديبهشت 1393

کارای جدید پسری

    پسر ناز مامان از کارای جدیدت بگم از شش ماه به بعد: شروع به چهار دست و پا رفتن کردی...دوتا دندون کوچولو در اوردی..زیاد نمیخندی😏بسیارخشک و جدی هستی فدات بشم فقط به بابایی خیلی میخندی...چند روزی مدام پشت سرهم تب و بیرون روی داشتی که الحمدلله مال دندونت بود و خوب خوب شدی...از بازیگوشیت که هرچی بگم کم گفتم..مرتب نگاه میکنی ابجی یاسمن کجاس و چیکار میکنه تو هم همون کارو بکنی....دوسه روزم هست لبه ی جایی رو میگیری و روو پات وایمیستی... ...
27 ارديبهشت 1393