یاسمنیاسمن، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
حسينحسين، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

كوچولوهاي شيرين من

این روزهای یاسمن

از صبح تا آخرشب... تازه از خواب بیدار شدم اینجا اما اصلا دلم نمیخواد بلند شم وای چه خستم... یا علی...بالاخره بلند شدم.... مثل اینکه بابا هم بیدار شده...بابایی شیر.... مامان شیر.... نه مثل اینکه خودم باید پاشم بابا اگه گشنته بیا بخور شیر منو حالا میریم سراغ وسایلای مامان.... مامان این همه وسایل میخواد چیکار؟..... این اضافه است.... یاسمن گیتاریست.... اینم یه موش کوچولو که بابایی از آشپزحونه سر قوطی شکلات پیدا کرده...   ...
18 اسفند 1391

مادرانه

سلام نی نی کوچولوی من... غیرمنتظره وارد زندگیم شدی....هنوز اونقدر کوچولویی که شاید کلمه نی نی خیلی برات بزرگ باشه... دومین نی نی من.... الان 1ماه و نیمه که توو دل مامانی....دخترم یا پسرم...هر چی باشی فرق نمیکنه و دوستت دارم....منتظرتم تا مهر....میایی پیشمون و خانوادمون 4 نفره میشه.... تو و یاسمن همه ی دنیای من هستین...خیلی دوستتون دارم....... ...
16 اسفند 1391

مادرانه

یاسمن خوشگل مامان امروز حرفای جدیدتو شنیدم... میگی یت دو.....یعنی یک دو.... قربون لبای قرمزت برم که وقتی میگی دو غنچه میشه...خانمی وقتی در باز میشه شروع میکنی آواز خوندن و خوشحالی که میری بیرون...بابایی وقتی لباساشو میپوشه میچسبی به پاش میگی بابایی..... اونقدر با ناز میگی بابایی که من و بابا دلمون تالاپ تولوپ میکنه برات....خیلی خیلی دوستت دارم مامانی ....                  ...
16 اسفند 1391

مادرانه

یاسمن خانمی دیگه همه حرفای ما رو میفهمی ... وقتی دستشویی داری میگی دیش دیش.... وقتی میخواییم ظرفای غذا رو ببریم نمکدون و قاشق رو بهت میدم میبری میذاری سرسفره....همینا یعنی خانم شدی...فرشته کوچولوی من.... خدایا فرزندم رو به تو میسپرم که خودت بهترین محافظی.. خدایا من پای تو ایستاده ام ... و تو سر حرفهایت...بیا بنشینیم...من پای تو و تو پای حرفهایم...... ...
10 اسفند 1391

مادرانه

خانم کوچولوی مامان ... میدونی خیلی دوستت دارم؟؟؟ اندازه اشو حتی فرشته های آسمون نمیدونن....اگه نفس میکشم زندگی میکنم برای تو دختر نازمه....همه زندگی من هستی.... مرواریدای کوچولوت دارن تند تند در میآن...امروز صبح یکی دیگه اشو دیدم....ایشالله همیشه همینجوری سلامت باشی.... اینو بدون مامانی عاشقته........   ...
3 اسفند 1391

تولد 1 سالگی یاسمن خانم

روز جمعه  همین هفته مامانم و بابام  برام تولد گرفتن...خیلی دختر خوبی بودم کلی رقصیدم و خندیدم... بادکنک بازی کردم...هدیه هایی که مهمونا برام اورده بودن رو از رومیز بر میداشتم و باهاشون بازی میکردم....ولی آخراش یکم خسته شدم...کادو ها رو که باز کردن ... بعدش شیر خوردم و 1 ساعت خوابیدم....عکسامو توو ادامه مطلب ببینین....     این کارت دعوت مهمونا... . اینم عکسای زنبور کوچولو ...
3 اسفند 1391

سفر کربلا

این اولین سفر من به کربلا بود...طولانی بود اما خدارو شکر مریض نشدم...مامانی و بابایی خیلی مواظبم بودن...فقط بخاطر دندون در اوردنم یکم درد کشیدم...راستی من دیگه خوب خوب میتونم راه برم....هورا....بخاطر همین مامانی همش دنبالمه...خب اخه باید به همه جا سرک بکشم دیگه... اگه دوست دارین عکسامو توو ادامه مطلب ببینین.... در فرودگاه منتظر تحویل بار.... داخل هواپیما...اونقدر دخمل خوبی بودم اصلا گریه نکردم...کلی بازی کردم بعدش هم خوابم برد...   بابابزرگم اومده بود دنبالمون توو فرودگاه..بعدش رفتیم رستوران شام خوردیم و رفتیم هتل خوابیدیم...صبح زود رفتیم نجف زیارت امام علی...من با بابابزرگم رفتم زیار...
23 بهمن 1391

کلید برق

امروز صبح مهمون داشتیم با صدای مهمون از خواب بلند شدم....اما من هنوز خوابم میاد آخه.... بازی با کلید برق رو توو ادامه مطلب ببینین..... خب حالا چیکار کنم؟؟؟ اهان... روشن  خاموش  روشن  خاموش ...
9 دی 1391