این روزای من
این روزا که مدام خونه ام دلم بد جوری گرفته...دلم یاد قدیما رو کرده ...زمان بچگیام اون موقع خودم بودم و خودم...
مخصوصا الان که نزدیک عیده...یاد خونه قدیمی بابابزرگ...روز اول عید ...بوی لباسای نو...از چند شب قبلش میشمردم چند روز مونده تا عید...تا لباسای نو ام رو به بچه های دیگه نشون بدم....بوی کوچه تهرانی...یادته ؟؟ بازی با دختردایی توو حیاط و پارک سر کوچه...چه قدر خوش بودم...نمیدونستم...زود گذشت همه چی...مگه نه؟...
بوی عیدی هامون ... عیدی های دایی محسن و دایی حسین....بابابزرگ و خاله ها...یادت بزرگ دایی...جات عجیب خالیه توی این روزای من...دلم میخواد گاهی پربزنم بیام مقداد بیام زنگ درو بزنم تو هم بیایی با روی خوش درو باز کنی مثل همیشه بگی به به سلام دایی جان...
اصن دلم واسه همه چی تنگ شده...واسه مامانی...واسه عدس پلو کشمشاش که منو احسان سرش دعوا میکردیم کی کشمش بیشتره...واسه وقتایی که قایمکی پنیر میخوردم مامانی میگفت دل درد میشی مادر...
یاد شیرینی های نوروز که توو زیر زمین پخته میشد....بعدش ما یواشکی میرفتیم سرش و دونه دونه میخوردیم... ولی دهنمون رو یادمون میرفت پاک کنیم لو میرفتیم...
دلم واسه بابابزرگ و چرتای نشسته اش پای اخبار تنگ شده...
.
.
.نمیدونم چند وقته وقت نکردم برم سر مزارشون...
این روزا عجیب دلتنگم...